دیری ست دلم خوش به سر کوی کسی هست

(قامت دلجو)

دیری ست دلم خوش به سر کوی کسی هست
پیداست که سودازده روی کسی هست

المنّته لله، که پس از آن همه حسرت
امروز سرم بر سر زانوی کسی هست

هرگز هوس سرو و صنوبر به سرم نیست
تا در نظرم قامت دلجوی کسی هست

در سجده دلم حاجت محراب ندارد
محراب نمازم خم ابروی کسی هست

من گوشه نشین بوده ام ، امروز دلم را
سرگشتگی از نرگس جادوی کسی هست

بر ناله ی (نظمی) چو سحر گوش نهادم
آهسته شنیدم که دعا گوی کسی هست

علی نظمی تبریزی

طبیب را چه کنم؟ چاره ساز من یار است

(کام اغیار)

طبیب را چه کنم؟ چاره ساز من یار است
ولی دریغ گه آن هم به کام اغیار است

به قصد قتلم اگر آمدی، تامل چیست؟
برای کشتن عاشق ، بهانه بسیار است

لب تو چاره ی کارم نمی‌کند ورنه
ز درد و داغ دلم مو به مو خبردار است

بتی به عشوه درآمد که بت پرست شدم
دگر به دست من این سبحه نیست زنار است

به روی من در گلزار را چو گلچین بست
نگاه من به گل از رخنه های دیوار است

دلم به حسرت روی تو زار می‌نالد
چو بلبلی که به دام و قفس گرفتار است

چو ترک عشوه ی ترکان نمی‌کنی (نظمی)
برو! دل تو به چندین بلا ، سزاوار است..‌.

"علی نظمی تبریزی"

ای مهد کمال و فرّ و فرهنگ

(ایران من!)

ایران من ای دیار هوشنگ
ای مهد کمال و فرّ و فرهنگ

آنی تو که عزّت تو داده‌ست
بر چهره ی روزگار ما رنگ

آنی تو که برخی از سلاطین
تسلیم تو کرد تاج و اورنگ

نسوان تو مظهر وقارند
مردان تو شیر آهنین چنگ

دشمن ز صلابت تو دیده‌ست
آنها که ندید شیشه از سنگ

بدخواه تو را همیشه بوده‌ست
میدان فراخ آرزو تنگ

گامی ز تو هر که دور باشد
دورم من از او، هزار فرسنگ

هرکس که نگشت دوستدارت
از دوستی‌اش بوَد مرا ننگ

دامان تو هست تا به چنگم
بر دامن کس نمی‌زنم چنگ

باشد که رخ تو سیر بینم
ز آیینه ی دل زدوده‌ام زنگ

گر نیک بدیدم از تو ور بد
پیشانی من ندید آژنگ

(نظمی) مشتی ز خاک پاکت
نفروخت به گوهری گران‌سنگ

هر نغمه که می‌زنند اغیار
در گوش من است خارج آهنگ

ایرانی ام و فدای ایران
با من سخنی مگو ز اَفرَنگ

علی نظمی تبریزی

عاشقم، در کوی جانان می روم جان در بغل

(کوی جانان)

عاشقم، در کوی جانان می‌روم جان در بغل
می برم بر دیدنش صد چشم حیران در بغل

سوختیم از حسرتش، چاک گریبان باز کن
چند خواهی داشتن آیینه پنهان در بغل

من حدیث عاشقی با کس نمی‌گویم ولی
چون توان پوشیدن این چاک گریبان در بغل؟

در بهای بوسه ای گر جان و سر خواهد ز من
می‌برم در پیش او هم این و هم آن در بغل

محتسب با مٍی پرستان سخت‌گیری می‌کند
کاشکی امشب نبود این شیشه پنهان در بغل

حاجتی گر اوفتد پیش کریمی می‌برم
کو نهد هر مور را ملک سلیمان در بغل

شاید آن شیرین شمایل بوسه‌ای بخشد به من
می‌برم در پیش او سی جزو قرآن در بغل

(نظمی) این قول غزل با من نه امروزی بوَد
می‌روم در روز محشر نیز دیوان در بغل

"علی نظمی تبریزی"

دل چه راهی برگزید امشب که بی ما میرود

(مه خلوت نشین)

دل چه راهی برگزید امشب که بی ما میرود
بر ملاقات کدامین ماه سیما میرود ؟

گرچه میگوید به خوبان دل نخواهم داد لیک
هر کجا گلچهره ای می‌بیند آن‌جا میرود

از طبیبان درد ما درمان نشد ساقی بده
شربتی کز فیض او درد از دل ما میرود

از غم و آوارگی ای دل چه ‌ترسانی مرا
هرکه عاشق شد به استقبال این‌ها میرود

آن مه خلوت نشین مِی خورد و مست آمد برون
مرد و زن هر کس ز سویی بر تماشا میرود

دوستان رفتند ازین غمخانه (نظمی) نیز هم
رخت خود را بسته است امروز و فردا میرود

علی نظمی تبریزی

جز وصل تو ای دوست! نباشد هوس ما

(وصل تو)

جز وصل تو ای دوست! نباشد هوس ما
افسوس که بر آن نبوَد ، دسترس ما

ما از لب شیرین دهنان سیر نگشتیم
هر جا که بوَد قند ، نشیند مگس ما

آسایش مرغان گرفتار اگر این است
سیمرغ شود گوشه نشین قفس ما

کس باعث رسوایی ما نیست درین شهر
الا دل عشرت طلب بلهوس ما

ای فتنه! چنان رفته‌ام از یاد تو، کز خلق
یک بار نپرسی چه شد آن هیچکس ما؟

بلبل که به جان شیفتهٔ باغ و بهار است
غافل بوَد از آب و هوای قفس ما

از هستی (نظمی) رمقی بیش نمانده ست
تدبیر کن ای خضر مسیحانفس ما!

"علی نظمی تبریزی"

دل من باز به سودای تو دیوانه شده ست!

(سودای تو)

دل من باز به سودای تو دیوانه شده ست!
در غمت بی‌خبر از خانه و کاشانه شده ست

زاهد از عشق تو بیهوده مرا منع کند
جهلش این بس که نصیحت گر دیوانه شده ست

دور گردون ، سر اسکندر و دارا نشناخت
خاک آنهاست که اکنون گِل پیمانه شده ست

یک دم ای حور پریزاده! ز یادم نروی
دلم از یاد جمال تو، پریخانه شده ست

ساقی امروز چه پیمود قدح نوشان را ؟
باز میخانه پر از نعره ی مستانه شده ست

گه گه از (نظمی) دلباخته یاد آر که او
بر سر شمع تو عمری ست که پروانه شده ست!

"علی نظمی تبریزی"

سر تا قدمش آنکه بود ناز همین است

(اعجاز)

سر تا قدمش آنکه بود ناز همین است
وز دل گرهی آنکه کند باز همین است

با نیم تبسم ز دلم تاب و توان برد
لبخند همین عشوه همین ناز همین است

عیسی نفسانند در این شهر ولیکن
آن را که رسد دعوی اعجاز همین است

در هر قدمی فتنه گری دیده ام اما
شوخی که بوَد خانه برانداز همین است

یک عمر دعا کردم و دشنام شنیدم
آیین من و آن بت طناز همین است

خواهم که درین شعله چو پروانه بسوزم
مقصود من از این همه پرواز همین است

از دیدن دیوان تو (نظمی) همه گفتند
طرز سخن سعدی شیراز همین است

"علی نظمی تبریزی"