زهی خطت ز عرق مشک ناب در ته آب

(دیده ی غوّاص)

زهی خطت ز عرق مشک ناب در ته آب
عذارت از خوی شرم آفتاب در ته آب

تلاش گوهر مقصود و راحت افسانه است
مجو ز دیده‌ی غوّاص، خواب در ته آب

نه فارغم ز طلب در وصال این عجب است
که ماهی‌ام من و می‌جویم آب در ته آب

غریق وصلم و سوزم ز هجر آه که من
ز داغ دوری آبم کباب در ته آب

بریز اشک ز خوناب دیده مژگانم
بوَد چه پنجه‌ی مرجان خضاب در ته آب

«مشتاق اصفهانی»

مگر زآن گل شمیمی هست باد صبحگاهی را

(نور الهی)

مگر زآن گل شمیمی هست باد صبحگاهی را
که دارد این نشاط‌افزایی و اندوهکاهی را

ز دوزخ گو مترسان داغ هجران‌دیده را زاهد
کز آتش نیست باکی دور از آب افتاده ماهی را

چو ماهر کس نشد گم در ره عشقت چه می‌داند
غم بی‌رهبری و محنت گم‌کرده‌راهی را

ندانی گر ز حرمان زلال وصل خود حالم
بیا بنگر تپان در خاک، این لب‌تشنه ماهی را

مپرس از صبح و شام کشور بختم که از ظلمت
ز هم نشناسد اینجا کس سفیدی و سیاهی را

تو از ما فارغی کآسوده‌ی ساحل چه می‌داند
چه حال از شورش دریا بوَد کشتی تباهی را

مگر دریابَدم موجی وگرنه دست و پایی کو
که در بحر افکند این برکنارافتاده ماهی را

نظر چون از رخ مه‌طلعتان (مشتاق) بردارم
که می‌بینم در این آیینه‌ها نور الهی را

«مشتاق اصفهانی»

خوش آن ساعت که یار از لطف گردد همنشین ما را

(برگ نیکویی)

خوش آن ساعت که یار از لطف گردد همنشین ما را
برآید جان و، دل زامّید و بیم مهر و کین ما را

خوشی و ناخوشی وصل و هجر اوست ما را خوش
که گاهی دوست میخواهد چنان گاهی چنین ما را

به شکرِ این که داری جمع ساز و برگ نیکویی
تهی‌دامن مران از خرمنت چون خوشه‌چین ما را

مذاق ما ز شهد وصل، شیرین کن بگو تا کی
پسندی تلخ‌کام از حسرت این انگبین ما را

من و (مشتاق) نتوانیم رفتن از درت کآن‌جا
وفا بر پای دل‌ بسته‌است، بند آهنین ما را

«مشتاق اصفهانی»

گشت مرغی زخمی تیری دلم آمد به یاد

(نشاط بی ثبات)

گشت مرغی زخمی تیری دلم آمد به یاد
طایری غلتید در خون بسملم آمد به یاد

نوحه‌ی جغدی شنیدم دوش از ویرانه‌ای
ناله‌ام آمد به خاطر، منزلم آمد به یاد

پرتوافکن شد به بزم تیره‌روزی مهوشی
محفل‌افروزی شمع محفلم آمد به یاد

بود در فانوس شمعی همدم پروانه‌ای
صحبت پنهان دلدار و دلم آمد به یاد

در گذر لیلی‌وَشی دیدم سوار هودجی
آن بت محمل‌نشین وآن محملم آمد به یاد

قالب فرسوده‌ای را عشق، شورانگیز کرد
بود آن شورش که در آب و گلم آمد به یاد

عاقبت (مشتاق) دیدم بر سرِ دل جان سپرد
عقده‌ی دشوار و ، کار مشکلم آمد به یاد .

«مشتاق اصفهانی»

بیوگرافی و اشعار مشتاق اصفهانی

https://uploadkon.ir/uploads/a2cc14_25مشتاق-اصفهانی-.jpg

(بیوگرافی)

شادروان میر سید علی اصفهانی _ متخلص به (مشتاق) _ و مشهور به "مشتاق اصفهانی" به سال 1100 ه.ق (1068 شمسی) چشم به جهان گشود. وی از شاعران عصر نادر شاه افشار و از بنیانگذاران دوره‌ی بازگشت بود. مشتاق به سبک عراقی شعر می‌سرود و هم‌دوره‌ی آذر بیگدلی و هاتف اصفهانی بود.‌

مشتاق اصفهانی، پیشاهنگ شیوه‌ای نوین:

زمزمه‌های روی‌گردانی از سبک دوره‌ی صائب، مقارن عصر فترت پس از صفویان، زمانی بالا گرفت که میر سید محمدعلی مشتاق با تأسیس انجمن ادبی اصفهان، کاروان‌سالاری آن را عهده‌دار شد و با کمک یاران و همفکران خود این نهضتی را به سرانجامی توفیق‌آمیز نزدیک کرد.

میر سید محمدعلی از طبقه‌ی سادات اصفهان بود و در این شیوه‌ی تازه، به یک معنی طریقه‌ی محتشم را که در آغاز عهد صفویان تا حدی با شیوه‌ی پیشنیان هم مربوط می‌شد بازآفرینی کرد. مشتاق با بازگشت به شیوه‌ی قدما تا حد معتدلی علاقه به صنایع بدیعی را هم که در عصر صائب از یاد رفته بود، از نو برانگیخت. او در شیوه‌ی قدما به طرز گویندگان عراق و فارس توجه داشت. گروه زیادی از شاعران معاصر وی مانند آذر، میرزا نصیر، صباحی، هاتف اصفهانی، عاشق، صهبا با او ارتباط و دوستی و هم‌قدمی داشتند و مشتاق بر گردن برخی از آن‌ها حق استادی داشت.‌

آثار:

«دیوان» شعرى است كه نزدیک به 6000 بیت مى‌باشد که بعد از فوتش هاتف و آذر و صهبا آن را جمع‌آورى و تدوین کردند. اشعارش داراى مضامین تازه، نغز و مشحون از صنایع لفظى و معنوی‌ است.‌

بیتی مشهور از او:

رسمی‌است کهن که شحنه‌ی عشق
هشیار به جای مست گیرد .

‌وفات:

مشتاق اصفهانى، سرانجام در سال 1170 ه.ق (1138 شمسی)، در اصفهان درگذشت و پیکرش را در گورستان تخت فولاد اصفهان به خاک سپردند.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

«سر عشق»

خوش آن گروه که در بر رخ از جهان بستند
ز کائنات بریدند و با تو پیوستند

به سرّ عشق، کجا پی برند اهل خرد
مگر کنند فراموش آنچه دانستند

مخور به مرگ شهیدان کوی عشق افسوس
که دوستان حقیقی به دوست پیوستند

مجو تلافی بیداد از بتان کاین قوم
نمک زنند بر آن دل که از جفا خستند

جماعتی که کنند از ستم فغان، (مشتاق)
نه عاشق‌اند، که تهمت به خویشتن بستند.

«مشتاق اصفهانی»