گاهی دلم به سمت خدا می‌برد مرا

(ضریح امام نور)

گاهی دلم به سمت خدا می‌بَرد مرا
یعنی به آستان رضا می‌برد مرا

مثل کبوتری که به پرواز آمده‌ست
تا کوی دوست، بال دعا می‌برد مرا

هرگاه رو به «قبلۀ هفتم» می‌آورم
تا شاهراه سعی و صفا می‌برد مرا

تا محضر «سپیدۀ هشتم» به صد امید
ایمان جدا و عشق جدا می‌برد مرا

نزدیک‌تر شدن به ضریح امام نور
تا دوردست خاطره‌ها می‌برد مرا

از خود در این حرم به خدا می‌توان رسید
این جذبه از کجا به کجا می‌برد مرا؟

آن پرچمی که دست تکان می‌دهد به ناز
تا صحن سیدالشهدا می‌برد مرا

ای اهل‌بیت نور! به سرچشمۀ شهود
دلبستگی به مهر شما می‌برد مرا

توحید ناب، رنگ «أنَا مِن شُرُوطِها»ست
این شرط تا حضور خدا می‌برد مرا

اشکم که رنگ لاله شود یا اباالحسن!
با خود به دشت کرب‌وبلا می‌برد مرا

محمدجواد غفورزاده (شفق)

دلی که عشق و ارادت به راستان دارد

(حضرت معصومه)

دلی که عشق و ارادت به راستان دارد
در آستانه‌ی قم ، سر بر آستان دارد

در آستانه‌ی قم ، از سلاله‌ی خورشید
ودیعه‌ای است که انوار جاودان دارد

به یُمن مقدم این تابناک اختر پاک
تمام خطه‌ی قم، رنگ آسمان دارد

یگانه دختر معصومه‌ای که فرمودند
زیارت حرمش، اَجر بیکران دارد

کسی که اشک ارادت درین حرم افشاند
دو چشمِ تر، نه که "عینان تجریان" دارد

درین حریم چرا موج می‌زند ملکوت
که سایه از پر و بال فرشتگان دارد

گرفته رخصت پرواز بین مشهد و قم
کبوتری که در این روضه، آشیان دارد

از این حریم مقدس اجازه می‌طلبد
کسی که شوق نیایش به "جمکران" دارد

چه مسجدی که ز گلدسته‌های زیبایش
بلال هم، هوس گفتن اذان دارد

کسی که می‌رود آنجا می‌آورد با خود
دلی که رایحه‌ی صاحب الزمان دارد

میان شهر قم و جمکران جدایی نیست
خوشا کسی که سفر سوی این و آن دارد

ثنای حضرت معصومه حدّ معصوم است
به شأن و شوکت او، شعر، کی توان دارد؟

به پاکدامنی مریم است این بانو
که از مسیح نسب دارد و نشان دارد

هنوز جای قدم‌های اوست بیت النور
هنوز چشم به آن خانه، کهکشان دارد

و از مجاورت او ز شهر قم، تابش
فروغ علم به شش گوشه‌ی جهان دارد

قسم به عشق که شایسته‌ی نثار اینجاست
اگر که اشک شما رنگ ارغوان دارد

بهشت خواب و خیالی‌ست بی محبت او
ولای اوست که پروانه‌ی جِنان دارد

در آزمایش علم و عمل بکوش اینجا
که سرسپردگی دوست، امتحان دارد

محمدجواد غفورزاده (شفق)

باز ما را چشمه‌ای از اشک جاری داده‌اند

شهادت امام صادق (ع)

باز ما را چشمه‌ای از اشک جاری داده‌اند
روز و شب خاصیت ابر بهاری داده‌اند

سینه شد کانون آه و دیده شد دریای اشک
آب و آتش باز با هم دست یاری داده‌اند

در غروب صبح صادق، ماه پنهان کرد روی
شب‌نشینان فلک را بی‌قراری داده‌اند

بر زمین سیل بلا جاری نشد، یا قدسیان
آسمان را در عزایش بردباری داده‌اند؟

کعبه هم، در هجر اسماعیلِ زهرا، ندبه کرد
زین سبب او را ردای سوگواری داده‌اند

شد شهید آخر، مسیحایی که از انفاس او
دانش و دین را قوام و استواری داده‌اند

پیروان مذهب این آفتاب عشق را
معرفت آموختند و رستگاری داده‌اند

شد پریشان، خاطرِ صدّیقه‌ی زهرا که دید
از نمک مرهم برای زخمِ کاری داده‌اند

دل بدین گلشن چه می‌بندی پس از تاراج گل؟
این چمن را آب از بی‌اعتباری داده‌اند

سرمه کن خاک بقیعش را که در آن آستان
عرشیان را ، رتبه‌ی خدمت‌گزاری داده‌اند

شب که تاریک است آنجا، پرتو مهتاب را
در گذرگاه نسیم آیینه‌داری داده‌اند

گر چراغ لاله‌ای روی مزار او نسوخت
لاله‌ها پایان به این چشم‌انتظاری داده‌اند

آب شد شمع وجودش پشت دیوار بقیع
هر که را پروانه‌ی شب‌زنده‌داری داده‌اند

تا محبان را فراخواند به پابوس امام
اشک‌های ما به دل، امیدواری داده‌اند.

محمدجواد غفورزاده (شفق)

بس كه پنهان گشته گل در زیر دامان بقیع

(گلستان بقیع)

بس كه پنهان گشته گل در زیر دامان بقیع
بوى گل می آید از چاک گریبان بقیع

مرغ شب در سوگ گل‌هایی ‏كه بر این خاک ریخت
از سرِ شب تا سحر ، باشد غزل‎خوان بقیع

ناله‌‌هاى حضرت زهرا هنوز آید به گوش
از فضاى حسرت آلودِ غم افشان بقیع

گوش دِه! تا گریه‌ی زار على را بشنوى
نیمه شب‌ها از دل خونین و حیران بقیع

این حریم عشق دارد عقده‏‌ها پنهان به دل
شعله‏ ها سر می‌کشد از جان سوزان بقیع

از دل هر ذرّه بینى جلوه ‏گر صد آفتاب
گر شكافى ذرّه ذرّه خاکِ رخشان بقیع

هر گل اینجا دارد از خون جگر نقش و نگار
وَه چه خوش رنگ است گل‌هاى گلستان بقیع

بسته‌ام پیمان الفت با مزار عاشقان
خورده عمق جان من پیوند با جان بقیع

اى ولىّ حق، تسلاّ بخشِ دل‌‎هاى حزین!
خیز و سامان دِه به گلزار پریشان بقیع

سینه‌ی این خاکِ گلگون، هست مالامالِ درد
كوش اى غمخوار رنجوران! به درمان بقیع

این جهان! آباد كن، برخیز و مهر و داد كن
باز كن آباد ، از نو ، كوى ویران بقیع

چون ببیند هر غروبش مات و خاموش و غریب
سیلِ خون ریزد (شفق) از دل به دامان بقیع

محمدجواد‌ غفورزاده (شفق)

افسوس که این فرصت کوتاه گذشت

(تا چشم به هم زدیم)

افسوس که این فرصت کوتاه گذشت

عمر آمد از آن راه و از این راه گذشت

یاد شب قدر و چشمه‌ی فیض به خیر

تا چشم به هم زدیم ، این ماه گذشت

محمدجواد غفورزاده (شفق)

ای ماه! ای چراغ فروزان راه من

(وداع با رمضان)

ای ماه! ای چراغ فروزان راه من
ای آشنای زمزمه و اشک و آه من

ای ماه! رمزی از رمضان در نگاه توست
ای آن که دیده دوخته‌ای در نگاه من

هرچند می‌روی و وداع تو مشکل است
پیوسته باد خاطره‌ات تکیه‌گاه من

ای ماه! دل‌سپرده‌ی مهمانی توام
ماهی که گفته است خدا: هست ماه من

ای شاهدِ سپیده‌ی شب‌های انتظار
ای قدر حُرمتِ شبِ قدرت، گواه من

بر شانه‌های توبه که سر می‌گذاشتم
دستی کشید پرده به روی گناه من

یادش به‌خیر، در دل شب‌های قدر هم
زمزم شنید زمزمه‌ی گاه‌گاه من

برگرد و سایه از سر و سامان ما مگیر
باشد که اشک توبه شود عذرخواه من

باران نور آیه‌ی «لا تَقنطوا» کجاست
تا چتر رحمتش بشود سر پناه من ؟

ای ماه! با وداع تو ای کاش بگذرند
از جرم و از خطای من و اشتباه من.

محمدجواد غفورزاده (شفق)

پنج نوبت، فرصت سبز حضورم داده‌اند

(نماز عارفان)

پنج نوبت، فرصت سبز حضورم داده‌اند
پنج ساغر ، باده از دریای نورم داده‌اند

هر سر موی مرا ، پیوند با یاد خداست
در حریم شوق او فیض حضورم داده‌اند

با نوای قدسی «حَیّ عَلیٰ خَیرِ العَمَل»
میوه‌‌ی صبر و ظفر، از نخل طورم داده‌اند

بانگ تکبیری که از گلدسته‌ها پر می‌کشد
مژده‌ی قرب خدا ، از راه دورم داده‌اند

دامن سجاده‌ام رنگین شد از اشک سحر
چلچراغی روشن از جنس بلورم داده‌اند

می‌زند آتش به جانم، عشق در هر رکعتی
در دل این شعله‌ها جان صبورم داده‌اند

زیر سقف آسمانی رنگ محراب دعا
ربنا‌های قنوتم، شوق و شورم داده‌اند

می‌چکد از ذکر تسبیحات من بوی گلاب
از گلستان دعا گویا عبورم داده‌اند

محمدجواد غفورزاده (شفق)

تو را تا دیده‌ام محو جمال کبریا دیدم

(السابقون السابقون)
.........................
تو را تا دیده‌ام محو جمال کبریا دیدم
تو را غرق مناجات خدا، از خود رها دیدم

تو را در سجدهٔ باران و بر سجّادهٔ صحرا
به هنگام قنوت برگ‌ها، در «ربّنا» دیدم

تو در هفت آسمان سیر و سفر می‌کردی امّا من
تو را در سرزمین وحی، سرگرم دعا دیدم

کنار «حجر اسماعیل» در سرچشمه‌ی زمزم
صفا و مروه را گرد تو در سعی و صفا دیدم

«تو را دیدم که می‌چرخید گرد خانه‌ات کعبه
خدا را در حرم گم کرده بودم در شما دیدم»

تو را در دامن مادر، تو را در دست پیغمبر
تو را مولود کعبه، قبله‌ی اهل ولا دیدم

تو را فرمان برِ «یا ایها المدثر» از اول
تو را «السابقون‌السابقون» از ابتدا دیدم

تو را پابند پیمان الست از مطلع هستی
تو را عاشق‌ترین دلداده‌ی «قالو بلی» دیدم

تو افکندی حجاب از روی «کَرّمنا بنی‌آدم»
که سیمای تو را آیینه‌ی ایزدنما دیدم

تو آدم را فراخواندی به علم «عَلَّمَ الأسماء»
تو را در کشتی نوح پیمبر ناخدا دیدم

اگر اعجاز موسایی عصا بود و ید بیضا
سرانگشت تو را پرگار تقدیر و قضا دیدم

نه تنها از تو شد عیسی مسیحادم، که از اوّل
تو را هم عهد و پیمان با تمام انبیا دیدم

سلیمان از تو حشمت یافت هنگام نگین‌بخشی
تو را روح قناعت، اسوه‌ی فقر و غنا دیدم

زدی خود را به آب و آتش ای شمس جهان‌آرا
تو را پروانه‌ی پیغمبر از غارحرا دیدم

به جولانگاه احزاب و نبرد خندق و خیبر
به دستت تیغ «لا سیف» و به شأنت «لا فتی» دیدم

به یک ضربت که در خندق زدی، در برق شمشیرت
جهانی را به لب «اَهلاً و سَهلاً مَرحَبا» دیدم

تلاوت کردی «آیات برائت» را به زیبایی
تو را خورشید بام کعبه در «اُمُ القُریٰ» دیدم

تو را در مسجد و محراب، در میدان و بر منبر
تو را در بی‌نهایت ، در کجا در ناکجا دیدم

چه می‌دیدم خدایا روز فتح مکّه با حیرت
خلیل بت‌شکن را روی دوش مصطفی دیدم

«و سُبحانَ الّذی أسری بِعَبدِه» را که می‌خواندم
تو را در لیلةُ المعراج ، با بدرُالدُّجا دیدم

سراغ آیه‌ی «اَلیَوم اَکملتُ لکُم» رفتم
تمام آیه را وصف علی مرتضی دیدم

شکوه و عزّت هستی! کمال عشق و سرمستی!
چه گویم من که روی دست پیغمبر چه‌ها دیدم

تو را در سایه‌ی باغ «اَلَم نَشرح لَکَ صَدرَک»
شکوفا یافتم، مصداق «مِصباحُ الهُدی» دیدم

گل روی تو را در «سَبِّح اسم ربَّکَ الاعلی»
تَجَسُّم کردم آری ، تا جمال کبریا دیدم

تو را در سوره‌ی «حامیم تنزیلٌ منَ الرَّحمن»
تو را در آیه‌ی تطهیر و در «قُل اِنَّما» دیدم

تو را در نون «اَلرَّحمن» و عین «عَلَّمَ القُرآن»
تو را در یای «یاسین»، ترجمان طا و ها دیدم

تو را در «قُل کَفی بِاالله» در «وَالتّین وَالزَّیتون»
تو را در «لیسَ لِلانسانَ اِلّا ما سَعی» دیدم

نه تنها هست اوج رفعتت در قافِ «وَالقرآن»
تو را در سوره‌ی «وَالشَّمس» و «طور» و «وَالضُّحی» دیدم

تو را با چهره‌ی پوشیده و خرما و نان بر دوش
کنار زاغه‌های شهر کوفه بارها دیدم

نوازش از تو می‌دیدند فرزندان شاهد هم
تو را با گوهر اشک یتیمان آشنا دیدم

به مسکین و یتیم از بس محبت کردی و احسان
تو را در سوره‌ی انسان و متن «هل أتیٰ» دیدم

چه می‌دیدم خدا را در سکوت محض نخلستان
تو را هر نیمه‌شب ، در گریه‌های بی‌صدا دیدم

شبی که شمع بیت‌المال را خاموش می‌کردی
تو را با بی‌ریایی، خفته روی بوریا دیدم

چو راز غربت خود را به گوش چاه می‌گفتی
چو نیلوفر کشیدم قد، تو را ای ماه تا دیدم

تو را پشت در آتش زده، با زهرةُالزّهرا
صبور و مهربان، در تیرباران بلا دیدم

اگر نامردمان دست تو را بستند، آن‌ها را
اسیر پنجه‌ی تقدیر، در «تَبَّت یَدا» دیدم

در ایوان نجف، در کوفه، در محراب مسجد هم
شهادت‌نامه‌ی «فُزتُ وَ رَبِّ الکَعبه» را دیدم

پس از آن لیلة القدری، که شد شقُّ القَمَر، هرشب
تو را در جوهر خون شهیدان خدا دیدم

تو را یاری‌گر خون خدا، با عترت یاسین
تو را دلجوی یاس ارغوان، در نینوا دیدم

تو را در آسمان نیلگون ظهر عاشورا
تو را در سایه‌روشن‌های شام و کربلا دیدم

شب شام غریبان و پرستوهای سرگردان
تو را دل‌سوخته در شعله‌زار خیمه‌ها دیدم

اگر خورشید دشت کربلا از نوک نی سر زد
تو را در موجی از آیات تسلیم و رضا دیدم

تو را با کاروان اهل‌بیت وحی در غربت
تو را در حیرت از خورشید در تشت طلا دیدم

کسی از آستانت دست خالی برنمی‌گردد
که در آیینه‌ی آیین تو ، مهر و وفا دیدم

محمدجواد غفورزاده (شفق)

امشب که ماهِ آسمان ، پرتوفشان است

"امام حسن مجتبی علیه‌السلام"

(پیغمبر صلح)

امشب که ماهِ آسمان ، پرتوفشان است
با حُسن خود چشم و چراغ کهکشان است
در امتداد نور پاکش دیده‌ی من
چون ذره سرگردان و بی‌نام و نشان است

خواهم از این سیر و سفر طرفی ببندم
با عشق هم‌پیمان شوم چون گل بخندم


شاید دلم تأثیری از آهی بیابد
آهم به اوج آسمان، راهی بیاید
هر قطره‌ی اشکم به دامان محبت
اشراق نور از پرتو ماهی بیاید

وقتی گل اشک مرا بر چهره دیدند
فریاد یا رب‌ها به فریادم رسیدند


یا رب! به نور‌افشانی فیض وجودت
یا رب! به بی‌پایانی دریای جودت
یا رب! به شور و جذبه‌ی دلدادگانت
یا رب! به شوق اهل عرفان در سجودت

یا رب! به ماه آسمان آفرینش
بدر‌الدّجا، چشم و چراغ اهل بینش


ماهی که تا از مشرق عصمت بر آمد
لبخند شادی بر لب پیغمبر آمد
روشن‌ترین خورشید صبر و استقامت
صدق و صفا را آیتی روشنگر آمد

شان نزول «هَل اَتی» شرح کمالش
جبریل حیران مانده از سیر جمالش


ای مجتبی! ای غنچه با یادت سحرخیز
افلاکیان محو جمالت، خاکیان نیز
ای نور انسان‌ساز تو ظلمت بر‌انداز
صلح تو شور سرخ عاشورا بر‌انگیز

ای عارفان را جوهر اندیشه از تو
نخل قیام کربلا را ، ریشه از تو


ای در وجودت، رمز مصباح‌الهدایی
ای صلح تو ، آیینه‌ی صبر خدایی
در سایه‌ی صلح و صفای تو مُحال است
افتد میان عترت و قرآن جدایی

ای رهبر تنهای تنها مانده در راه
ای قافله‌سالار «قالوا ربنّا الله»


روزی که باطل، جای حق، مسند‌نشین شد
در چشم دنیاباوران، دینار، دین شد
روزی که لبیک تو را ، لب وا‌ نکردند
پیمان صلح تو، سلاحی آتشین شد

آری تو خود دست خدا در آستینی
پیغمبر صلحی ، امام راستینی

ای مجتبی، ای نور عصمت در جبینت
ای اولیا در زهد و تقوا خوشه‌چینت
ای رایت توحید و آزادی به دوشت
ای آیت نصر خدا ، نقش نگینت

همراه خود اصحاب دین‌باور ندیدی
یک یارِ هم‌پیمان و یک یاور ندیدی


ای ترجمان شوق تو گلبانگ تکبیر
ای خواب سبز عشق را صلح تو تعبیر
هر شب تو را چون مرغ شب می‌خوانم از دور
صبح امید و آرزویم دیر شد دیر

من چون شقایق خسته از داغ بقیعم
در حسرت گل چیدن از باغ بقیعم


هر چند مهمان دل ما درد و داغ است
ما را هوای دیدن و گلگشت باغ است
آنجا که در تنهایی و در خلوت شب
در لاله‌زار اشک و آهم چلچراغ است

با یک نگاه مهر برگردان ورق را
آنجا به مهمانی بخوان اشک (شفق) را


محمدجواد غفورزاده (شفق)

جز او بقیع ، زائر خلوت‌نشین نداشت

(وفات حضرت ام البنین)

(لاله‌ عباسی)

جز او بقیع ، زائر خلوت‌نشین نداشت
در کوچه‌باغ مرثیه‌ها خوشه‌چین نداشت

نجوای غمگنانه‌ی این مادر صبور
تأثیر، کمتر از نفس آتشین نداشت

جز چشم او که چشمه‌ی احساس شد، کسی
یک آسمان ستاره به روی زمین نداشت

با آن‌که خفته بود به خون، باغ لاله‌اش
از شکوه کمترین اثری بر جبین نداشت

بعد از به دل نشاندن داغ چهار سرو
دلبستگی به واژه‌ی ام‌البنین نداشت...

می‌گفت ای دلاور نستوه! ای رشید!
خورشید نیز صبر و رضا بیش از این نداشت

عباس من! که لاله‌ی عباسی منی
ای کاش دل به داغ فراقت یقین نداشت

ای ساقی حرم که عطش تشنه‌ی تو بود
ساقی به جز تو سلسله‌ی «یا و سین» نداشت

عباس من! شنیده‌ام افتاده‌ای از اسب
تاب تحمل تو مگر صدر زین نداشت؟...

والله، بعد زمزمه‌ی «اِن قطعتموا»
چشم تو اعتنا به یسار و یمین نداشت

تا موج نخل‌ها ز حضورت به هم نخورد
دریای غیرت این همه اوج و طنین نداشت

تو، ماه من نه... ماه بنی‌هاشمی ولی
پیشانی بلند تو این قدر چین نداشت

وقتی حسین بر سرت آمد، که یک نظر...
چشم تو تاب دیدن آن نازنین نداشت...

محمدجواد غفورزاده (شفق)