هيچكس ، حوصله ی ديدن مهتاب نداشت

(سوگ)

هيچكس ، حوصله ی ديدن مهتاب نداشت
شهر بی امن و امان بود كسی خواب نداشت

از تن طاقچه يكريز ، ترک می‌باريد
عكس مبهوت جوانی پدر قاب نداشت

سفره آبستن كرم و كپک و آبله بود
كوزه‌ای بود اگر كنج كپر آب نداشت

كمر موج در آشوب زمين لرزه شكست
ماه ، آغوش به جز بستر مرداب نداشت

چشم ، اين كاشف دريا و درخت و خورشيد
داشت هر نقش ، ولی نقشی ازین باب نداشت

رنگ نقاش از اين منظره ی تلخ پريد
شاعری بود اگر یک غزل ناب نداشت

مرتضی اميری اسفندقه

اجاق خاطره خاموش می‌شود بر گرد

(غزل دلتنگی)

اجاق خاطره خاموش می‌شود بر گرد
كلام عاطفه مخدوش می‌شود بر گرد

نگاه روشن تو قبله گاه زيبایی ست
فضای آينه مغشوش می‌شود بر گرد

كبوتری كه پيام آور رهایی هاست
شكار فاجعه ی قوش می‌شود بر گرد

دلی به حال دل باغبان نخواهد سوخت
بهار بی تو فراموش می‌شود بر گرد

دلم برای غزل‌های ناب تو تنگ است
تمام پيكر من گوش می‌شود بر گرد

مرتضی اميری اسفندقه

گل و ترانه و لبخند می‌رسد از راه

(پگاه روشن)

گل و ترانه و لبخند می‌رسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند می‌رسد از راه

گذشت دلهره آور غروبِ تنهایی
پگاهِ روشنِ پیوند می‌رسد از راه

بهار ، گمشده یِ سبزِ آسمانی ماست
کسی که گفتم و گفتند می‌رسد از راه

کسی که روح به افسردگی دچارِ مرا
نجات می‌دهد از بند می‌رسد از راه

مگو بهار ، بگو روز بکرِ رستاخیز
بگو رسولِ خداوند می‌رسد از راه

همیشه تازه، همیشه رها، همیشه زلال
همیشه دلکش و دلبند می‌رسد از راه

اگرچه آخِرِ اسفند اوّلِ عید است
بهار ، اوّلِ اسفند می‌رسد از راه

مرتضی امیری اسفندقه

کدامین صبح زود ای دوست؟ من اعدام می‌خواهم

(راز چشمت)

نه از تو نام می‌خواهم نه از تو کام می‌خواهم
اهمیت ندارم من ، تو را آرام می‌خواهم

تماشایت مرا کافی ست، عشق تو حرامم باد
خدا ناکرده از لب هایِ تو گر کام می‌خواهم

سیاهی می‌رود چشمم، کجا پنهان شدی؟ برگرد!
تو را ای ماه هر شب بر فراز ِ بام می‌خواهم

شبیهِ شعرهایِ حافظی ، زیبا ، صمیمی ، گرم
چمانت در چمن ای سرو گل اندام! می‌خواهم

نقابِ هر که را برداشتم ابلیس دیدم آه!
تو را ای بهترین! در پرده یِ ابهام می‌خواهم

نمی‌خواهم کسی جز من بداند رازِ چشمت را
نگاهِ روشنت را غرق در ابهام می‌خواهم

طنابِ دار دورِ گردن شاعر تماشایی ست
کدامین صبح زود ای دوست؟ من اعدام می‌خواهم

"مرتضی امیری اسفندقه"

معشوقِ من! بگذار تا آزاد باشم

(آزاد باشم)

معشوقِ من! بگذار تا آزاد باشم
آزاد در این عمرِ بی بنیاد باشم

تصویر من حتی ندارد طاقت قاب
کاری بکن، تا خارج از ابعاد باشم

دینِ تو از تو، دین من از من، رها کن
تا شاد باشی پیش من تا شاد باشم

بغضِ فرو خفته نشان از عقده دارد
گاهی مرا بگذار ، تا فریاد باشم

خود را فقط با خود بسنج ای همنفس، تو
شیرین تر از آنی که من فرهاد باشم

صیدم ولیکن می‌توانم ماهیِ من!
کاری کنم تا مثل تو ، صیّاد باشم

داد مرا از من بگیر ای من تر از من!
مگذار تا زندانی بیداد باشم

تو هرچه بادا باد بودی ها! نبودی؟
بگذار من هم هر چه بادا باد باشم

مرتضی امیری اسفندقه

دور سر تو ای عشق بگذار تا بگردم

(تا کی...؟)

تا کی؟ در این محله ، این کوچه‌ها بگردم
این‌جا محل من نیست تا کی؟ چرا بگردم؟

این خانه‌های مرده یک قبر جا ندارد
دنبال جای مردن این‌جا کجا بگردم؟

چون بطری شکسته در جوی زخمی شهر
سر در هوا بچرخم بی‌دست و پا بگردم

چون برگ زرد پاییز از شاخه در کف باد
بی سر صدا بیفتم بی سر صدا بگردم

در کوچه‌های بی‌رحم دنبال جرعه‌ای مهر
با کاسه‌ای شکسته ، مثل گدا بگردم

افتاده‌ام به مرداب نیلوفرانه بی‌تاب
دور سر تو ای عشق بگذار تا بگردم

"مرتضی امیری اسفندقه"

فرشی به زیر ِپای تو از سبزه زار بود

(قصیده واره)

فرشی به زیر ِپای تو از سبزه زار بود
من بودم و تو بودی و فصل ِبهار بود

افتاده بود، ماه در آغوش جویبار
خیره، نگاه ما به دل جویبار بود

زلفت نمی گذاشت ببینم تو را درست
! من تازه کار بودم و او کهنه کار بود

از من هزار پرسش ِپوشیده داشتی
انگار شب نبود که روز ِ شمار بود

با هم گره زدیم به نرمی دو سبزه را
دل در درون سینه ی ما بی قرار بود

دستان ِما به گرمی هم احتیاج داشت
چشمان ما به سُکر ِتماشا دچار بود

دلهای سر به راه ِمن و تو در آن بهار
مانند باد کولی و بی بند و بار بود

با من کنار آمده بود آن شب آسمان
آن شب مرا بهشت ِ خدا در کنار بود

زیر ِدرخت ِتوت ِکهنسال ِدهکده
یک بوسه چیدم از دهنت، آبدار بود

رقص نسیم و هلهله ی جوی و بوسه ، گل
جشنی به زیر توت کهن بر قرار بود

یک قلب تیر خورده بر این تک درخت ِپیر
از روزهای غربت من یادگار بود

بیکار یک نفس ننشستیم تا سحر
فصل بهار فصل طلب فصل کار بود

گفتی به غیر تو به کسی دل نبسته ام
گفتی ولی دروغ ! دلت شرمسار بود

نور ِ زلال ِ ماه و چراغ نگاه تو
غیر از دروغ تو همه چیز آشکار بود

رنگ از رخ شکفته ی شب داشت می پرید
خورشید، نیمه رخ به سر ِ کوهسار بود

خورشید، کنجکاو سرک می کشید و باز
وقت ِ وداع و گریه ی بی اختیار بود

خورشید آمد و شب ِ ما را سیاه کرد
خورشید آمد و دل ِ ما در غبار بود

از دوردست ، شیهه ی اسبی شنیده شد
!ما را کدام حادثه در انتظار بود؟

اسبی که آمد و به جدایی کشاندمان!
اسبی که رفت و برد مرا ! بی سوار بود

امسال دهکده نفسش بوی مرگ داشت
امسال مثل لاله دلم داغدار بود

امسال دار ِ قالی ما بی شکوفه ماند
نعش ِ هزار خاطره بر روی دار بود

یا گل نداده بود نهال ِ گلی به باغ
یا چشمهای خیس ِمن امسال تار بود

امسال آن درخت تنومند توت پیر
باری نداد و داد اگر، مرگ بار بود

ای دختر ِدهاتی ِ شاداب و سر به زیر
امسال بی تو دهکده بی آبشار بود

شال سپید و صورتی و سبز و آبی ات
آویخته به سینه ی خشک کوار بود

بی تو کدام چشمه ؟ چه سبزه ؟ کدام گل ؟
کار دل یتیم من امسال زار بود

جای تو بود خالی و دست غریب ِمن
بی روح و سرد، بر سر سنگ مزار بود

مرتضی امیری اسفندقه

بیوگرافی و اشعار مرتضی امیری اسفندقه

https://uploadkon.ir/uploads/67d212_25مرتضی-امیری-اسفندقه.jpg

(بیوگرافی)

آقای مرتضی امیری اسفندقه ـ به سال 1345، در تهران زاده شد، و دوران کودکی خود را در شهر مشهد گذراند. او در این شهر، به انجمن‌های ادبی شاعرانی مانند مهدی اخوان ثالث و محمد قهرمان رفت‌ و آمد داشت.

امیری پس از به پایان رساندن تحصیلات ابتدایی و متوسطه در مشهد، برای ادامه‌ وارد دانشگاه شد و هم اکنون دارای مدرک کارشناسی‌ ارشد زبان و ادبیات فارسی است و به تدریس ادبیات اشتغال دارد. او زندگی ادبی و شعر سرودن خود را مرهون تشویق‌های مرحوم حاج شیخ محمدباقر صاعدی خراسانی می‌داند.

امیری اسفندقه نخستین کتاب شعر خود را در سال ۱۳۷۳، در انتشارات حوزه هنری با عنوان بازوان مولایی منتشر کرد. این اثر شامل مجموعه‌ای از مثنوی‌های شاعر با موضوعات " «وطن»، «جنگ ایران و عراق» و «برادر شهید» ش است. دومین کتاب او، که باز هم یک مجموعه مثنوی بود، رستاخیز کلمات نام داشت که در سال ۱۳۷۷ در نشر گلچرخ منتشر شد. در سال ۱۳۸۷، انتشارات نیستان، گزیده اشعار امیری را در مجموعه «گزیده ادبیات معاصر» روانه بازار نشر کرد.

اسفندقه در سال ۱۳۹۶، دومین مجموعه قصاید خود را با عنوان سیاه‌مست سایه تاک منتشر کرد. وی در سال ۱۳۹۵، به عنوان دبیر هنری ششمین جشنواره شعر انقلاب منصوب شد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(بهاز)

گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه

گذشت دلهره آور غروبِ تنهایی
پگاهِ روشنِ پیوند میرسد از راه

بهار، گمشده‌ی سبزِ آسمانی ماست
کسی که گفتم و گفتند میرسد از راه

کسی که روح به افسردگی دچارِ مرا
نجات می‌دهد از بند میرسد از راه

مگو بهار، بگو روز بکرِ رستاخیز
بگو رسولِ خداوند میرسد از راه

همیشه تازه، همیشه رها، همیشه زلال
همیشه دلکش و دلبند میرسد از راه

اگرچه آخِرِ اسفند اوّلِ عید است
بهار اوّلِ اسفند میرسد از راه...

"مرتضی امیری اسفندقه"