از حسرت شمع رخت ، افتاده در طرف چمن

(گلگون قبا، خونین کفن)
 

از حسرت شمع رخت ، افتاده در طرف چمن
یکجا صبا، یکجا خزان، یکجا گل و یکجا سمن

برقع ز عارض برفکن تا عالمی شیدا شود
فوجی ز رو، بعضی ز مو، خلقی ز لب، من از دهن

چون در تکلّم می‌شوی ، از حسرتت گم می‌کند
سوسن زبان، قمری فغان، بلبل نوا، طوطی سخن

اندر خرامش‌های تو ، از طرف بستان می‌فتد
سرو از قد و آب از روش، رنگ از گل و حالت ز من

ببرید خیاط ازل ، دو جامه بر اندام ما
از بهر تو گلگون قبا، وز بهر من خونین کفن

هر گه که بنشینی ز پا ، بر گرد سر می‌گرددت
شمع از زمین، ماه از زمان، عقل از سر و روح از بدن

از وصف آن خورشیدرو، پرسد (صبوحی) گفتمش:
رخساره مه ، زلفان سیه ، چشمان غزال ، ابرو ختن

شاطر عباس صبوحی قمی

ز من تو سر ببریدی ، من از تو دل نبریدم

(پریدن از آشیانه)

ترنج غبغب آن یوسف عزیز ، چو دیدم
چنان شدم که به جای ترنج، دست بریدم

ز قهر ، تیغ کشیدی ، به سوی من بدویدی
ز من تو سر ببریدی ، من از تو دل نبریدم

نشست یار به محفل ، گذشت قافله غافل
که هر چه من بدویدم، به گرد او نرسیدم

مپرس حالت مجنون ز سایه پرور شهری
ز من بپرس که با سر، به کوی دوست دویدم

مرا هوای پریدن نبود از پی طوبی
بهشت روی تو دیدم، از آشیانه پریدم

تویی که سوختی‌ا‌م از فراق و رحم نکردی
منم که سوختم و ساختم ، نفس نکشیدم

رموز غیب که یزدان به جبرئیل نگفتی
من از گدای در کوی می فروش شنیدم

هر آنچه تخم طرب کاشتم به مزرعه ی دل
ز بخت بد چو (صبوحی) گیاه غم درویدم

"شاطر عباس صبوحی قمی"

قصهٔ جور زلف تو، نکته به نکته مو به مو

(نکته به نکته مو به مو)

فصل بهار شد ، بیا تا به خُم آوریم رو ،
کز سرِ شط خُم کِشیم آب طَرَب سبو سبو

گریه نمی‌دهد امان تا به تو من بیان کنم
قصه‌ی جور زلف تو، نکته به نکته مو به مو

دعوی حسن می‌کند، چهره‌ی گل به گلسِتان
یار کجاست تا شود پیش حریف رو به رو

رانده‌ی دیر و کعبه‌ام، نیست به هر طرف نظر
چون نشود ستاره جو کوچه به کوچه، کو به کو

بوی عبیر زلف تو ، در پس پرده‌ی خیال
کرده ز چشم تو نهان، غنچه مثال تو به تو

هان ز جفای دوستان ، رفته (صبوحی) غمین
چون نرود ز دست غم، خانه به خانه سو به سو

"شاطر عباس صبوحی قمی"

مرجان لب لعل تو مرجان مرا قوت

(دوبیتی)

مرجان لب لعل تو مرجان مرا قوت

یاقوت نهم نام لب لعل تو یا قوت؟

قربان وفاتم ، به وفاتم ، گذری کن

تا بوت همی بشنوم از رخنهٔ تابوت

"شاطر عباس صبوحی قمی"

بی شاهد و شمع و شکر و می، چه توان کرد؟

(نخل خرامان)

بی شاهد و شمع و شکر و می، چه توان کرد؟
بی بربط و طنبور و دفّ و نی، چه توان کرد؟

سر کرد قدم در طلب او به ره عشق
این مرحله را گر نکنم طی، چه توان کرد؟

بردار یکی توشه که هنگام عزیمت
با داشتن جام جم و کی، چه توان کرد؟

امروز که از حاصل عشقت نزدم دم
فردا به تو گوید که کجا؟ هی! چه توان کرد؟

ای نخل خرامان برسی در ثمر آئی
باشد که بیاید ز قفا دی، چه توان کرد؟

با آن بت طنّاز در این شهر صبوحی
تا آنکه نسازی سفر از ری، چه توان کرد؟

"شاطر عباس صبوحی قمی"

تا مرا عشق تو، ای خسرو خوبان به سر است

(جویای جمال)

تا مرا عشق تو، ای خسرو خوبان به سر است
پند هفتاد و دو ملت به برم بی‌اثر است

نه من اندر طلبت بر در دیر و حرمم
هر که جویای جمال تو بود، در به در است

می‌نماید که تو از خیل پریزادانی
کی به این دلبری و حسن و لطافت بشر است؟

واعظ از عشق رخت منع من زار کند
گر چه پندش پدرانه است ولی بی‌اثر است

دل مبندید به اوضاع جهان هیچ که من
آزمودم، همه اوضاع جهان بی‌ثمر است

عاشق کوی تو از تیغ نگرداند روی
تیغ ابروی تو را جان (صبوحی) سپر است

"شاطر عباس صبوحی قمی"

دو چشم مست تو خوش می‌کشند ناز از هم

(پرده‌های راز)

دو چشم مست تو خوش می‌کشند ناز از هم
نمی‌کنند دو بدمست ، احتراز از هم

شدی به خواب و به هم ريخت خيل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز از هم

ميان ابرو وچشم تو فرق نتوان داد
بلا و فتنه ندارند ، امتياز از هم

کس از زبان تو با ما سخن نمی‌گويد
چه نکته‌ايست که پوشند اهل راز از هم

شب فراق تو بگسيخت در کف مطرب
ز سوز سينه ی من پرده‌های ساز از هم

به باغ سرو و صنوبر چو قامتت ديدند
خجل شدند ز پستی دو سرفراز از هم

تو در نماز جماعت مرو که می‌ترسم
کُشی امام و بپاشی صف نماز از هم

تو بوسه از دو لبت دادی و (صبوحی) جان
به هيچ وجه، نگشتيم بی نياز از هم

"شاطر عباس صبوحی قمی"

آسمان گر ز گریبان، قمر آورده برون

(تماشا)

آسمان گر ز گریبان، قمر آورده برون...
از گریبان تو، خورشید سر آورده برون

به تماشای خط و خال رخ چون قمرت
دلم از روزنه ی دیده، سر آورده برون

از بناگوش و خط سبز تو بس در عجبم
کز کجا برگ گلی، مشکِ تر آورده برون

کوری منکر شقّ القمر ختم رسل...
ابرویت معجز شقّ القمر آورده برون

سرو قد، سین زنخدان تو دیدم، گفتم
چشم بد دور، که سروی، ثمر آورده برون

گندم خال تو ای حور بهشتی طلعت
به خدا از همه عالم، پدر آورده برون

تا زبانش نمکی، شهد لبش کی دانی...
که چه شیرین ز نمک نیشکر آورده برون

ای معلّم! به جز عاشق کُشی و دل شکنی
از دبستان چه هنر این پسر آورده برون

کمر از کوه برون آید و این ترک پسر
از کجا این همه کوه از کمر آورده برون

چو پر و بال کبوتر، هنر شاعری ام
تا به کوی تو رسد، بال و پر آورده برون

تیره کرده است (صبوحی) رخ آفاق، چو شب
بس که در هجر تو، آه از جگر آورده برون

"شاطر عباس صبوحی قمی"

کی روا باشد که گردد عاشق غمخوار خار

(بت عیار)

کی روا باشد که گردد عاشق غمخوار خار
در ره عشق تو اندر کوچه و بازار زار

در جهان عیشی ندارم بی رخت ای دوست دوست
جز تو در عالم نخواهم ای بت عیار یار

از دهانت کار گشته بر من دلتنگ تنگ
با لب لعل تو دارد این دل افکار کار

هر چه میخواهی بکن با من تو ای طناز ناز
گر دهی یک بوسه ام زان لعل شکربار بار

ساقیا زآن آتشین می ساغری لبریز ریز
تا به مستی افکنم در رشته ی زنّار نار

مطربا بزم سماع است و بزن بر چنگ چنگ
چشم خواب آلودگان را از طرب بیدار دار

ای (صبوحی) شعر تو آرد به هر مدهوش هوش
خاصه مدهوشی که گوید دارم از اشعار عار

"شاطر عباس صبوحی قمی"

اگر روزی به دست آرم سر زلف نگارم را

(آرزو)

اگر روزی به دست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شب‌های تارم را

برای جان سپردن، کوی جانان آرزو دارم
که شاید با دو سیل او، برد خاک مزارم را

ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن
به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را

بگرد عارضش چون سبز شد خط، من به دل گفتم
سیه بین روزگارم را، خزان بنگر بهارم را

تمنّا داشتم عین وصالش در شب هجران
صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را

بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان
که از شفقّت به دست آرد دل امیدوارم را

مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن
مگر وصل تو سازد چاره، درد انتظارم را

چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت
بگوئید ای برادر آن بت ناسازگارم را

(صبوحی) را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر
میان عاشقان افزوده قدر و اعتبارم را

شاطر عباس صبوحی قمی